یک اتفاق تکان دهنده….

دیشب در مراسم افطاری یکی از موسسات خیریه خدمت یکی از نیروهای ارزشی و خدوم هیئات مذهبی بودم ، از ابتکارِعمل و کار تمیزو زیبای  چند هیئت مذهبی  در مشارکت گیری خانواده ها در طبغ و توزیع غذای گرم برای افطار نیازمندان، با تصاویر و مستندات توضیح می داد در این بین قضیه ی را به عنوان یک اتفاق عجیب و تکان دهنده را برایم نقل کرد:

عزیزجهادی که واسطه توزیع غذای گرم موقع افطار در بین خانواده های نیازمند در منطقه ی فقیر نشین بود  به بسته آخر توزیع خودش می رسد  بخاطر دور دست بودن آدرس و رسیدن زمان افطار،  اول منصرف می شود اما ندای درونی قلبش او را به آدرسِ مورد نظر می رساند هر چه درب خانه را می زند در را کسی باز نمی کند هرچند چراغ خانه روشن است. نا امید سوار ماشین می شود تا برگردد دوباره ندای قلبش او را از ماشین پیاده وبرای چندمین بار درب خانه را می زند  بعد چند دقیقه ی مردی با بیژامه و زیر پیراهن و با حالت پریشان در را باز می کند این عزیز هیئتی که دستش چند پرس غذا به تعداد نفرات خانه بود، با دیدن حالت خاص وپریشان  این مرد یک لحظه بهت زده ، سکوت می کند و فقط بسته ی غذا را به سمتش می گیرد بفرمایید افطاری خانه ی علی است .  مرد اصرار می کند بیا داخل خونه  اما این جوان جهادی دلهره وجودشو می گیره چی شده مرد با اصرار  توزیع کننده نذری را وارد خانه می کند و با گریه و اشکی  طناب دار را نشان می دهد و می گوید بچه ها را فرستادم مسجد شاید غذا یا چیزی گیرشان بیاد و گرسنه نمانند  من هم نا امید از وضعیت زندگیم طناب دار را آماده کردم و در حالی که میخواستم دور گردنم ببندم زنگ خانه چندین بار پشت سرهم زده شد اما بی اعتنا بودم چرا که می خواستم کارم را یکسره کنم با فاصله ی دوباره که صدای زنگ خانه را شنیدم  یک لحظه از طناب دار فاصله گرفتم اومدم در را باز کردم که با شما مواجه شدم با چند پرس غذا. مرد با حالت گریه می گفت :

جَوون ! حالا فهمیدم لحظه ای که از خدا نا امید بودم خدا با مهربونی برا خودم و بچه هام، افطاری و غذای گرم فرستاده بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه