داستانهایی از زندگی امام هادی علیه السلام

داستان اول

از كوفه آمده بود.

گفتند امام هادي ، در مزرعه است .

رفت و گفت:” قرضي دارم ونمي‌توانم بپردازم. “

امام چيزي نداشت. برگه‌اي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:

“وقتي به سامرا رسيدم ، زماني كه دورم شلوغ بود بيا ، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري.”

مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.

متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند . به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را .

 سه برابر آنچه كه مي‌خواست.

داستان دوم

———————————————

افتخار نوكري در خانه امام جواد نصيبم شده بود.از خانه ي امام كسي مي‌آمد ودستورات را به من مي‌رساند.چند وقتي بود احمد اشعري هم شب‌ها مي‌آمد خانه‌ام، از حال امام خبر بگيرد.

يك شب فرستاده ي امام سرش را آورد نزديك گوشم وآهسته گفت:“امام سلامت رساندند وگفتند امشب از دنيا مي‌روند و بعد از ايشان امامت به پسرشان علي مي‌رسد.”

احمد حرف‌‌‌ها را شنيد.

خبر شهادت امام كه پخش شد، بر سر جانشينش حرف و نقل در گرفت.

دستور امام را مي‌گفتم،كسي باور نمي‌كرد.احمد كه شهادت داد

من راست گفته‌ام همگي رفتند خدمت امام هادي.

امام به او گفته بود:

 “هر وقت مسأله و مشكلي برايت پيش آمد، بنويس و زير جانمازت بگذار . چند ساعت بعد بيرون بياور و جوابت را ببين.”

همين كار را ميكرد، هروقت مشكلي برايش پيش مي‌آ‌مد.

جوابش را بلافاصله ميگرفت.

داستان سوم

امام جماعت مدينه بود.

 مُدام نامه مي نوشت براي متوكل:

“اگر اين جا را مي خواهي،علي بن محمد را از مدينه بيرون كن!”

متوكل حرفش را قبول كرد. وقتي كه امام مي خواست از مدينه برود،آمد پيش امام، گفت:” اگر شكايتم را پيش خليفه بكني ، زندگي ات را به آتش ميزنم و بچه ها و غلام ها يت را مي كشم.”

امام آرام رو كرد به اوگفت:

“من ، مثل تو آبروريز نيستم.شكايت را به كسي مي كنم كه من و تو و خليفه را آفريد.”

خجالت كشيد. سرش را انداخت زير،افتاد به التماس كه مرا ببخشيد.

داستان چهارم

ايستاده بود بيرون كاخ ، علي بن محمد خواست وارد قصر شود.

 همه احترامش كردند.

عده اي عصباني ، اعتراض كردند:

“براي چه بايد به يك كودك احترام بگذاريم ؟”

قسم خوردند وقتي از كاخ بيرون آمد ، از اسب پياده نشوند.

آمد بيرون.

 از اسب پياده شدند، بي اختيار.

همه ي آنهايي كه قسم خورده بودند.

داستان پنجم

خليفه از فقهاي مجلس پرسيد:

” چه كسي سر آدم را در حج تراشيد؟”

همه به هم نگاه كردند.كسي چيزي نگفت.

گفت :

” حالا مي‌فرستم دنبال كسي كه جواب اين سوال را بلد باشد!”

چشم‌ها به در خيره شده بود. امام آمد.

جواب داد:

” پيامبر مي‌گفت كه سر آدم را جبرئيل تراشيد، با ياقوتي از بهشت و تا جايي كه نور ياقوت تابيد، حرم نام گرفت.”

داستان ششم

خوابيده بود توي رخت خواب.

گريه مي‌كرد و ناله.

امام آمد به ديدنش.

نشست بالاي سرش.دستانش را گرفت در دستش و گفت:

” از مرگ مي‌ترسي!؟ اگر تن و بدنت كثيف باشد، حمام نمي‌روي!؟ مرگ هم مثل حمام است . از گناهان پاكت مي‌كند و تو را به آسايش مي‌رساند.”

بيمار،آرام شد و همان طور دست در دست امام از دنيا رفت.

داستان هفتم

دست و بالم حسابي تنگ شده بود.رفتم خانه‌ي امام،رو كرد طرفم: “ابا هاشم! شكر كدام يك از نعمت‌هاي خدا را مي‌خواهي ادا كني؟”

زبانم بند آمده‌ بود،مانده بودم چه جوابي بدم ….  .

ـ  به تو ايمان داده و بدنت را بر آتش حرام كرده. سلامتي و عافيت داده تا نيرو داشته باشي و طاعتش را بجا آوري، رضايت و قناعت داده تا گرفتار اين و آن نشوي. اين‌ها را من زودتر گفتم، چون فكر مي‌كردم آمده‌اي از كسي كه اين‌ها را به تو داده، شكايت كني….  .

بلند شدم كه بروم،امام ادامه داد:

“گفته‌ام صد دينارت بدهند،خواستي بروي،برو بگيرشان”

داستان هشتم

رفت پيش امام هادي ، گفت :” به من سخني ياد بدهيد كه با آن شما اهل بيت را بشناسم و زيارت كنم.

 امام با مهرباني جواب داد:

“غسل كن،به حرم كه رسيدي شهادتين بگو و صد تكبير و بعد بگو …   .”

سينه به سينه و از كتابي به كتاب ديگر، رسيد به نسلهاي بعدي تا شيعيان يك دوره‌ي فشرده از امام شناسي در دستشان باشد.

اسمش شد؛

زيارت جامعه كبيره.

داستان نهم

رفت خانه امام ،با عجله گفت:”خانواده واموالم را سپردم به شما.”

– چه خبر شده يونس؟

– بايد از اين جا فرار كنم.

امام لبخندي زد، گفت: ” چرا؟”

– نگين با ارزشي را وزير خليفه داده بود براي حكاكي ، موقع كار نصف

شد.

امام گفت:

“آرام باش، به خانه ات برگرد ، انشاءالله درست مي شود.”

فردا وزير او را خواست گفت:

“همسرانم دعواشان شده . نگين را دو قسمت كن، دو انگشتر بساز با دست مزد دو برابر.”

داستان دهم

كنيزها را آورده بود براي فروش‌‌،براي هر كدام قيمتي مي گفت. امام نشاني هايش را برايم گفته بود . پيدا كردنش زياد سخت نبود. برده فروش پرسيد:

“بالاخره كدامشان را بياورم؟”

– آن يكي را … .

با انگشت اشاره كردم وادامه دادم: “قيمتش را نگفتي ؟”

– هفتاد دينار طلا!

هر چند بالاتر از معمول، اما درست همان مقدار بود كه امام به من پول داده بود.

 كيسه ي دينارها را دادم وخريدمش.

با احترام بردمش براي امام.

بعدها معلوم شد كه بنا بوده بشود مادر امامِ دهم.

داستان یازدهم

ـ ما نفهميديم اين ديگر چه جور دشمني اي است كه تو با علي بن محمد داري؟

وقتي كه مي آيد خانه ات از نوكر و كلفت گرفته تا ديگران همگي مي شوند خادمش. كار به جايي رسيده كه زحمت پس كردن پرده را هم به خود نمي دهد، چون ديگران زود تر مي دوند و برايش پس مي زنند !

– بي جا كرده اند! ديگر كسي حق ندارد برايش پرده كنار بزند.

امام وارد شد. كسي جرات نكرد نزديك پرده برود.يكي دو قدم مانده بود

كه يك دفعه باد زد و پرده كنار رفت. وقتي مي خواست برگردد هم.

فرياد متوكل پيچيد توي خانه:

“از اين به بعد اين پرده ي لعنتي را برايش كنار بزنيد نمي خواهم باد پرده دارش باشد!”

ماجراي كناررفتن پرده براي امام دهن به دهن مي گشت.

 پرده دارِ متوكل هم براي صالح،يكي از دوستان واقفي مذهبش تعريف كرد. تا شنيده بود شروع كرده بود به خنديدن و مسخره كردن.

همان موقع امام رسيد،به او لبخندي زد،هر چند تا آن موقع هم ديگر را نديده بودند.

 گفت:

“صالح ! خدا در وصف سليمان پيامبر گفته : ما باد را در تسخير او داديم تا به امرش هر كجا خواست بوزد. پيامبر تو و اوصياء او كه پيش خدا عزيز تر از  سليمانند!”

عقايد واقفي اش همه بر باد رفت ، شيعه شد.

داستان دوازدهم

متوكل بعد از شفاي بيماريش، علما را جمع كرد تا تصميم بگيرد چقدر صدقه براي نذرش بپردازد.

نذر كرده بود مال زيادي انفاق كند.

علما اختلاف داشتند با هم.

امام هادي گفت : ” هشتاد دينار بپرداز .”

گفتند : “چرا؟”

گفت : “خدا در قرآن گفته:

« لقد نصركم الله في مواطن كثيره؛ خداوند شما را در جاهاي زيادي ياري كرد»

آن‌ها را شمرديم، هشتاد مورد بود.”

داستان سیزدهم

مردم را دور خودش جمع كرده بود، ميگفت زينب است؛دختر فاطمه بردنش پيشه خليفه . پرسيد: ” چطور جوان مانده‌اي؟”

گفت:

“پيامبر دست كشيد بر سرم تا هر چهل سال يك بار جوان شوم.”

علي‌ بن محمد آمد، رو به زن گفت:

“گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است.برو داخل قفس شيرها،اگر راست ميگويي.”

زن، پاهايش سست شد.عقب عقب رفت.

گفت :” مي‌خواهي مرا به كشتن دهي، چرا خودت نمي‌روي؟”

همه ساكت شدند.متعجب و منتظر!

علي‌بن محمد وارد قفس شد. شيرها دورش راگرفتند. صورت‌شان را ماليدند به لباسش.

او هم دست ميكشيد روي يال‌هايشان ونوازششان مي‌كرد.

داستان چهاردهم

مردي از روي حسادت رفت پيش متوكل وگفت:

“علي ، پسر محمد، قصد شورش دارد.”

متوكل همان شب فرستاد خانه امام هادي.

 دو كيسه پول پيدا كردند، با مُهر مادرش.

خبر را شنيد، عصباني شد، از مادرش جواب خواست.

گفت :

“مريض كه شدي ،پزشكان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دينار نذر علي بن محمد كردم .خوب كه شدي ، ادا كردم. همين.”

داستان شانزدهم

مست كرده بود. فرستاده بود امام را به زور از خانه بياورند به مجلس باده نوشي و عياشي اش.

 به امام مشروب داد ولي امام زير بار نرفت.

گفت:”شعر بخوان!”

امام جواب داد:” شعر زياد حفظ نيستم.”

وقتي اصرار كرد، امام سرود :

آنان كه بر بلندي كوه ها كاخ ساختند مرگ اينك در اعماق گور طعمه كرمها نمودشان آن تاج ها و گوهر زيور كجا بشد!؟ پرسد كسي ز بعد دفن ز ايشان كه هان چه شد؟”

عربده هاي مستانه جايش را به ضجه هاي ذليلانه داد. چهارهزار ديناربه امام داد و با احترام فرستادش خانه. امام كه بيرون رفت، جام شرابش را محكم كوفت زمين.

داستان هفدهم

نامش جنيدي بود،از علماي ناصبئي و دشمن سرسخت علويان.

معلم علي شش ساله شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم.

بايد ارتباطش را با شيعيان قطع مي كرد و به خيال خودش و معتصم مي خواست همراه با كينه ي اهل بيت اعتقادات ناصبي به او بياموزد!

مدتي گذشت. حالِ علي را از او پرسيدند با لفظ كودك.

 عصباني شد، گفت:”كودك كدام است؟ در مدينه عالم تر از من سراغ داريد؟”

– نه!

– به خدا قسم! هر چه مي خواهم يادش بدهم، خودش مي داند. ادامه اش را هم به من ياد مي دهد. تمام قرآن را با تفسير كامل مي داند و با صداي خوش از حفظ مي خواند . نمي دانم اين همه علم را از كجا آورده،وقتي در ميان ديوارهاي سياه مدينه بزرگ شده.

علي شش ساله معلم خوبي بود براي معلمش.

جنيدي،ناصبي سرسخت ، شد از دوست داران اهل بيت.

 آن هم سرسختانه.

داستان هجدهم

همراه سي صد نفر،مامور شد براي آوردن امام هادي از مدينه.

در طول راه با يار امام بحث مي كرد،

مي گفت:

“مگرعلي بن ابي طالب نگفته هيچ زميني، خالي از قبر نيست،اگر هم باشد،به زودي قبرستان مي شود.پس گورستان اين بيابان بي آب و علف كجاست؟”

ميان راه،وسط تابستان، برف سنگيني شروع شد.امام و يارانش لباس گرم آورده بودند.ماموران امّا ، از سرما تلف شدند و همان جا شد گورستان شان.

بلاغ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه