ماجراي شهادت ۱۳ نوجوان تشنه در عصر عاشوراي سال ۶۲ شمسي
شاهد عيني كاروان عاشوراييان روايت ميكند
ماجراي شهادت 13 نوجوان تشنه در عصر عاشوراي سال 62 شمسي
شبيهترين تصوير واقعي به عاشوراي حسيني، عصر عاشوراي سال 1362شمسي است. غلام رشيديان شاهد عيني شهادت مظلومانه 13 تن از رزمندگان اسلام اين ماجرا را روايت ميكند.
ساجد_ عاشوراي سال 1362 شمسي را ميتوان جزء عاشوراهايي دانست كه داراي بيشترين تقارب با عاشوراي سال 61قمري امام حسين عليه السلام است. در عصر عاشوراي سال 1362، 13 نفر از رزمندگان اسلام كه اكثر آنها را نيروهاي بسيجي تشكيل ميدادند توسط نيروهاي منافقين دستگير شده و در اوج غربت و مظلوميت در جنگلهاي مياندوآب آذربايجان غربي به شهادت ميرسند. غلام رشيديان تنها شاهد عيني و راننده اتوبوس حامل رزمندگان است كه كاروان رزمندگان را به سمت جبهههاي شمال غرب ميبرد. او روز حادثه را اين چنين روايت ميكند:
اولين باري بود كه در روز تاسوعا نيرو به جبهه مي بردم. حزن شديدي فضاي اتوبوس را گرفته بود، تعدادي جوان ونوجوان معصوم. شايد اولين سالي بود كه بچهها شب عاشورا را در اتوبوس مي گذراندند. هر كس براي خودش خلوتي داشت. بعضيها زير لب روضه مي خواندند، بعضي در فكر و برخي ديگر چيزي مينوشتند.
شب فرا رسيد كمي خسته شده بودم از آقاي نظري كه كمك من بود خواستم تا او رانندگي كند و من ساعتي استراحت كنم، زماني كه اتوبوس براي اقامه نماز صبح ايستاد از خواب بيدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. بايد كمي عجله ميكرديم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانيم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن ميشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز ميشد و تا صبح روز بعد ادامه مي يافت و جاده را ناامن ميكرد.
روز عاشورا بود و از گوشه كنار اتوبوس صداي هق هق گريه به گوش ميرسيد. نمي دانم شايد به دلشان افتاده بود كه در روز عاشوراي امام حسين، به شهداي كربلا مي پيوندند. هر از گاهي آقاي نظري پارچ آبي را بين بچهها ميگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وكسي لب به آب نمي زد. حال و هواي اتوبوس قابل توصيف نبود.
نزديك ظهر مقداري نان و خرما بين بچهها تقسيم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس ميل كردند. فرصت توقف نداشتيم فقط چند لحظهاي را براي اقامه نماز ظهر در سقز ايستاديم. نماز ظهر عاشورايشان ديدني بود تعدادي نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه كوچكشان مشغول راز و نياز بودند.
سريع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسيم، دلهره عجيبي داشتم آقاي نظري هم كه كنار من نشسته بود حال خوشي نداشت و ميگفت خيلي دلم شور ميزند. دلمان مثل سير و سركه مي جوشيد و دليلش را نمي دانستيم كه ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و يك ميني بوس ويك سواري كنار جاده ايستاده بودند.
فكر كردم تصادف شده است. پاهايم را تا آخر روي ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسيجي و اسلحه اطراف جاده ايستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپيجي به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفي رهايي بلند شد و داد زد: «كومولهها هستند، كومولهها هستند.»
شوكه شده بودم، نمي دانستم چه كاري بايد انجام دهم. يكي از منافقين گفت: دستتان را بالا ببريد و ناگهان درب اتوبوس را باز كرد و همه را با اسلحه تهديد كرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه كرده بودند و نمي شد تكان خورد. كارت اتوبوس و پلاك شخصي آن، آنها را متقاعد كرد كه اتوبوس شخصي است.
آنان تمام وسايل بچهها را از جعبه اتوبوس بيرون آوردند و كارت شناسايي آنها را گرفتند. همه آنها بسيجي بودند به جز مصطفي رهايي كه كارت سپاه داشت. با تهديد همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقاي نظري مانده بوديم.
نمي دانم چطور باورشان شده بود كه ما دو نفر شخصي هستيم و ارتباطي با رزمندگان نداريم و فقط راننده هستيم. در همين حين يك مينيبوس پر از مسافر هم از راه رسيد و آن را هم متوقف كردند و در بين آنها سربازي را كه به همراه پدر پيرش به مهاباد مي رفتند، پياده كردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش كشتند و پيرمرد را به من سپردند و گفتند پيرمرد را سوار كن و برگرد.
تمام حواسم پيش بچهها بود، خدايا چه بر سر بچهها ميآورند. جرأت نميكردم از سرنوشت بچهها بپرسم صداي شنيدن تير از بين جنگل خيلي مرا بيتاب كرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن كرده و به سمت نزديكترين مقر سپاه حركت كردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حركت كرديم. ماشين را كنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دويدم. غمبارترين و سخت ترين صحنه عمرم را آن جا ديدم. بدن بيجان و تيرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم كه هر يك گوشهاي افتاده بودند و در عصر عاشوراي سال 1362 به جمع شهداي كربلاي 61 هجري قمري پيوستند.