اينو ميگن آخوند!

خبر رسيد كه ضد انقلاب با حمله به روستايي نزديك سنندج دكتر جهاد سازندگي را به اسارت برده است. صبح اول وقت راه افتاديم. مصطفي، عمامه به سر، اما با بند حمايل و يك نوار فشنگ تير بار دور كمر قوت قلب همه بود.

پيش‌مرگ‌هاي كرد كه در كنار ما با دشمن مي‌جنگيدند، چپ‌چپ به مصطفي نگاه مي‌كردند، باور نمي‌كردند او اهل رزم و درگيري باشد. همان صبح زود، ضد انقلاب دكتر را به شهادت رسانده بود اما درگيري تا عصر ادامه داشت. وقت برگشتن، پيش‌مرگ‌ها تحت تأثير شجاعت مصطفي ول‌كن او نبودند.

يكي از آنها، بلند طوري كه همه بشنوند گفت:

– اينو ميگن آخوند، اينو ميگن آخوند!

مصطفي مي‌خنديد. دستي كشيد به سبيل‌هاي تا بناگوش آن كاك مسلح و گفت:

– اينو ميگن سبيل، اينو ميگن سبيل.

 

*

بحران كردستان ادامه داشت و اعزام نيروهاي داوطلب عموماً 30 ، 40 نفره بود. يكي از شب‌‌ها كه در ستاد مشترك پادگان سنندج جمع بوديم سرهنگ صياد شيرازي ضمن صحبت‌ها فهميد كه آقا مصطفي در ياسوج و روستاهاي آن داراي نفوذ معنوي است. به او گفت:

– خود به ياسوج بريد، شايد با آوردن نيروهاي اون منطقه بتونيم از توان اونها در نبردهاي كوهستاني استفاده كنيم. فردا صبح راه افتادند. با شكل و شمايل طلبگي.

همان عمامه‌ي جمع و جور، قبا و عباي ساده و تر و تميز.

سه روز بعدبرگشت. با يك گردان از رزمنده لر. همه مسلح. همه عاشق انقلاب.

 

*

آن طرف كارون، روستاي كفيشه، نيروها در سنگرهاي استتار و به صورت چريكي مستقر بودند. سي‌چهل نفري مي‌شدند و جلوي آنها يك گردان زرهي عراق خط محكمي داشت.

دم دماي غروب آمد دارخوين و گفت:

– مي‌رم كفيشه، براي بچه‌ها دعاي توسل بخونم! تنها سوار قايق شد و رفت. فردا صبح رفتم دنبالش. نيروهاي اين محور تازه عوض شده بودند و آقا مصطفي رو نمي‌شناختند. به يكي از آنها گفتم:

– اون بنده‌ي خدا كه ديشب اومد دعا خوند كجاست!

– نمي‌دونم. يك نفر اومد و گفت: مرا فرستاده‌اند نگهباني بدم و تا صبح هم نخوابيد و به جاي چند نفر نگهباني داد. حالام اونجا زير نخل‌ها خوابيده!

يك ليوان آب برداشتم و آمدم ريختم توي يقه‌ي مصطفي. – مرد حسابي حالا كلك مي‌زني؟

بده؟ عوضش دعا كردم تو خوب بشي.

 

*

بچه‌ها آماده عمليات عليه مواضع دشمن در شرق كارون بودند. بحران داخلي هم غوغا مي‌كرد و بني‌صدر كه يعني رئيس جمهور و فرمانده كل قوا بود با منافقين يكي شده بود.

فهميديم كه آيت ا… بهشتي به خوزستان آمده‌اند. براي آوردن ايشان به اهواز رفتيم. دكتر بهشتي با ديدن مصطفي آنچنان عاشقانه او را در آغوش گرفت كه انگار فرزند خود را پس از سالها ديدار كرده است.

مصطفي شرح داد كه بچه‌ها آماده عمليات هستند اما به آنها اجازه نمي‌دهند و كارشكني مي‌كنند. شهيد بهشتي فرمودند :

«راضي به امري باشيد كه خدا براي شما نوشته است. اگر بنا باشد عمليات كنيد سر ساعت مقرر انجام خواهد شد ما فقط وسيله‌ايم.»

 

*

از شدت تب، لرزش شديدي مصطفي را گرفته است. اما او آماده و قبراق كوچكترين حركت دشمن را با يك رگبار پاسخ مي‌دهد. عراقي‌ها در سينه‌كش تپه‌اي كه مصطفي مدافع آن است زمين گير شده‌اند و وجب به وجب اطراف تپه در آتش مي‌سوزد. يكي دو نفري كه مانده‌اند از او مي‌خواهند با آنها عقب‌نشيني كند اما مصطفي سرسختي مي‌كند و مي‌ماند.

«شما برويد. من اونارو با آتش تيربار سرگرم مي‌كنم.» مصطفي گفته بود كه «عمامه‌ي من كفن من است.»

 

*

لابد عراقي‌ها نبايد مي‌فهميدند كه مصطفي شهيد شده است. مي‌گفتند اگر اسير شده باشد براي او بد مي‌شود. اما مصطفي كسي نبود كه تن به اسارت دهد. براي مصطفي هيچ كس اطلاعيه نداد. خبر شهادت او را صدا و سيما كه نگفت هيچ، مراسمي هم براي او گرفته نشد. اگر كسي هم براي مصطفي گريه كرد، در تنهايي بود. در سكوت و خلوت بود.

 

*

تب كرده بود، هذيان مي‌گفت. مي‌گفتند سرسام گرفته. دكترها جوابش كرده بودند. فقط دو سالش بود، پيچيده بودند گذاشته بودندش يك گوشه.

همسايه‌ها جمع شده بودند. مادر چند روز يك سر گريه و زاري مي‌كرد، آرام نمي‌شد، مي‌گفت: «مرده، مصطفي مرده، مرده كه خوب نمي‌شه.»

صبح زود، درويش آمد دم در ؛ گفت «اين نامه را براي مصطفي گرفتم، برات عمر شه.»

 

*

هفت هشت سالش بيشتر نبود، ولي راهش نمي‌دادند، چادر مشكي سرش كرده بود، رويش را سفت گرفته بود، مادر جلوتر رفته بود، سفت و سخت سفارش كرده بود «پا نشي بياي دنبال من، ديگه مرد شدي، زشته، از دم در برت مي‌گردونند» روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زير بغلش و دِ بدو.

هر روز كه از دكان كفاشي برمي‌گشتند، يك سنگ بر مي‌داشت مي‌داد دست علي كه «پرتش كن توي حياط يارو.»

سنگ را پرت كرد آن طرف ديوار توي حياط، دوتايي تا نفس داشتند دويدند، سرپيچ كه رسيدند، صداي باز شدن درآمد، صاحب خانه بود، رنگ علي پريد، مصطفي دستش را محكم كشيد و گفت : «زود باش برگرد.»

برگشتند طرف صاحب خانه. دادش به هوا بود «نديدين از كدوم طرف رفت؟ مگه گيرش نيارم…»

شانه‌هايش را بالا انداخت. مثل اينكه اولين بار است كه از آن كوچه رد مي‌شود.

 

*

نمره‌اش كم شده بود، بايد ورقه را امضاء شده مي‌برد مدرسه. انگشت پايش را زده بود توي استامپ، بعد هم زير ورقه امتحانيش. هيچ كس نفهميد كه انگشت كي پاي ورقه‌اش خورده است.

 

*

روي يكي از بچه‌ها اسم گذاشته بودند، شپشي؛ ناراحت مي‌شد.

مصطفي مي‌دانست يك نفر هست كه از قضيه خبر ندارد. بچه‌ها را جمع كرد، به آن يك نفر گفت: «زود باش، بلند بگو شپشي!»

همه فرار كردند. طرف ماند، كتك مفصلي نوش جان كرد.

 

*

يك دختر جوان ايستاده بود جلوي مغازه رويش را سفت گرفته بود، اين پا به آن پا مي‌كرد، انگار منتظر كسي بود. راننده تا ديد، پريد پشت ماشينش.

چند بار بوق زد، چراغ زد، ماشين را جلو و عقب كرد. انگار نه انگار، نگاهش هم نمي‌كرد. سرش را اين ور و آن ور مي‌كرد، ناز مي‌كرد.

از ماشين پياده شد، آمد جلو. گفت : «بفرما بالا!» يك هو ديد يك چادر مشكي و يك جفت كفش پاشنه مصطفي بود! بعد هم علي پشت سرش، از ته كوچه سركي كشيد، چادر و كفش را برداشت و دِ دررو.

 

*

« آقا مرتضي، مصطفي را نديدي؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته!»

چرم را انداخته بود توي آب، نشسته بود لب حوض كتاب مي‌خواند. يك دستش كتاب بود، يك دستش توي حوض.

اوستا به مرتضي گفت: «حيف اين بچه‌ نيست مي‌آريش سركار؟ ببين با چه عشقي درس مي‌خونه. برادر بزرگش هستي. بايد حواست به اين چيزها باشه.»

مرتضي گفت: «خودش اصرار مي‌كنه. دلش مي‌خواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم مي‌خونه. كارنامش رو ديدم. نمره‌هاش بد نيست.»

 

*

معلم جديد بي‌حجاب بود. مصطفي تا ديد سرش را انداخت پائين.

– برجا!

بچه‌ها نشستند. هنوز سرش را بالا نياورده بود. دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زير چانه‌اش كه «سرت را بالا بگير ببينم.»

چشم‌هايش را بست. سرش را بالا آورد. تف كرد توي صورتش. از كلاس زد بيرون. تا وسط‌هاي حياط هنوز چشم‌هايش را باز نكرده بود.

 

*

مريض شده بود؛ مي‌خنديد مي‌گفتند اگر گريه كند خوب مي‌شود.

نمازم را خواندم، مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش مي‌كردم. حال نداشت صدايش در‌ نمي‌آمد.

يك نگاه به مهر انداخت. گفت: «مرتضي، چرا عكس دست روي مهره؟»

گفتم: « اين يادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»

گفت: «جدي مي‌گي؟»

گفتم: «آره. مي‌خواي از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوضش شد، اشكش درآمد. من مي‌گفتم، او گريه مي‌كرد.

صدايش بلند شد. زار زار گريه مي‌كرد. جان گرفت انگار.

بلند شد لباس‌هايش را پوشيد. گفت: «مي‌رم جمكران».

گفتم «بذار باهات بيام».

گفت : «نمي‌خواد، خودم مي‌رم».

به راننده گفته بود: «پول ندارم. اگر پول‌هاي مسافرها را جمع كنم، تا جمكران من رو مي‌رسوني؟»

 

*

نگاهش را دوخته بود يك گوشه، چشم بر نمي‌داشت. مثل اين كه تو دنيا نبود. آب مي‌ريخت روي سرش، ولي انگار نه انگار. تكان نمي‌خورد. حمام پيران شهر نزديك منطقه بود. دوتايي رفته بوديم كه زود هم برگرديم. مانده بود زير دوش آب. بيرون هم نمي‌آمد.

يك هو برگشت طرفم؛ گفتم : «از خدا خواسته‌ام جنازه‌ام گم بشه. نه عراقي‌ها پيدايش كنند، نه ايراني‌ها».

 

*

مي‌گفت: «ما ديگه كردستان كاري نداريم. بايد بريم جنوب. مرزهاي جنوب بيش‌تر تهديد مي‌شه.»

فرمانده‌ها قبول نمي‌كردند. مي‌گفتند: «اگه برويد، دوباره اين جا شلوغ مي‌شه، منطقه ناامن مي‌شه.»

مي‌گفت: «ما كار خودمون رو اين جا كرده‌ايم. ديگه جاي موندن نيست. جنوب بيش‌تر به ما احتياجه.»

 

*

گلوله‌اي توپ خانه‌ي خودي، درست صدمتري سنگر، روي يك لوله‌ي نفت خورده بود و آتش بود كه هوا مي‌رفت.

ديده‌بان قهر كرده بود. نمي‌آمد توي سنگر. از دست خودش، از دست مصطفي، از دست همه دل‌گير بود.

مي‌گفت: «من ديگه ديده‌باني نمي‌دم. از اولش هم گفتم بلد نيستم. حالا بفرما. اگه يه خورده اين‌ورتر خورده بود، مي‌افتاد رو سر بچه‌ها. من چي كار بايد مي‌كردم؟»

مصطفي مي‌گفت: «كوتاه بيا. ديگه كاريش نمي‌شه كرد. اگه تو نيايي كسي رو ندارم جات واسته. خواست خدا بوده، تو كه كم نذاشتي.»

 

*

«علي! تو كه شهيد نشده‌اي، من هم كه تا حالا لياقتش را نداشتم. اين دفعه رسول را بياريم. شايد كاري كرد.»

رسول فقط هفده سالش نبود.

 

*

از پائين تپه دست تكان داد. داد زد «علي بيا پائين كارت دارم.»

مصطفي بود؛ وسط عمليات. با جيب فرماندهي آمده بود. گفت : «اومد‌م بهت سر بزنم و برم.»

خداحافظي كرد و رفت. رسول شهيد شده بود.

تازه به هوش آمده بود. چشم‌هاي بي‌رمقش كه به من افتاد، خنده‌اي كرد و گفت : «به، رسول شهيد شد».

نمي‌دانستم چه بگويم؟ رفته بودم تسليت بگويم. خوش حال بود. مي‌خنديد نفهميدم دوباره كي به هوش آمد. چشم‌هايش نيمه باز بود، اشك‌هايش روي صورتش مي‌ريخت. مي‌گفت «رسول يك تير خورد و رفت. من اين همه تير خوردم، هنوز اين جام»

تازه از تاق عمل صحرايي بيرون آمده بود رنگ به صورت نداشت.

هر چه اصرار كردم كه شما برادر بزرگ رسول هستيد، بايد براي مراسم خودتان را برسانيد؛ مي‌گفت «نه!»

– آخر عصباني شد و گفت «مگه نمي‌بيني بچه‌ها كشيدند جلو؟ تازه اول عملياته، كجا بذارم برم؟»

 

*

«برادرها بلند شيد؛ نماز شب.»

هوا سرد بود كسي حال بلند شدن نداشت. پتوها را كشيده بودند تا روي سرشان و خوابيده بودند. دست بردار نبود. هي داد مي‌زد «بلند شيد؛ نماز شب!»

يكي‌سرش را از زير پتو درآورد. همين طور كه چشم‌هايش بسته بود گفت «از همين زير پتو العفو».

چند تا پتو دور خودش پيچيد و رفت. زير نور فانوس دعا مي‌خواند، نماز شب مي‌خواند، گريه مي‌كرد.

 

*

صدايش مي‌كرديم «خميني جون» از بس كه از امام حرف مي‌زد.

– خميني جون گم شده!

مصطفي داد مي‌زد «يعني چي كه گم شده؟ مگه اسباب بازي بوده كه گم بشه؟ برين همون جايي كه بودين بگردين. تا پيدايش نكردين، حق برگشتن ندارين.»

شوخي نبود رفته بوديم شناسايي. توي خاك عراق، پيرمرد راه را اشتباه رفته بود. هر چی دنبالش گشتيم، پيدايش نكرديم.

حرف توي گوش مصطفي نمي‌رفت. مي‌گفت «بايد برش گردونيد. اون جاي پدر ما بود. چه طور ولش كردين اومدين؟ نبايد يه مو از سرش كم شه.»

 

*

بلند شده بود نماز شب بخواند از بين بچه‌ها كه رد مي‌شد، پايش را به پاي يكي كوبيد. بعد همان طور كه مي‌رفت، گفت : «آخ! ببخشيد. ريا شد.»

مصطفي آرپي‌جي را تنگ سينه‌اش چسبانده بود. سينه خيز مي‌رفت، از هر طرف آتش مي‌ريختند. فاصله با عراقي‌ها كم بود، درست دو طرف كارون.

دقيق نشانه مي‌رفتند. سرش را نمي‌توانست بالا بياورد. لب كارون كه رسيد، از روي زمين كنده شد. آرپي‌جي را شليك كرد.

تيربار منطقه را زير آتش گرفت. گرد و خاك بلند شد. مصطفي پيدا نبود. بچه‌ها از سنگر ريختند بيرون. مي‌جنگيدند، دنبال مصطفي مي‌گشتند.

 

*

حاج حسين رمز عمليات را پشت بي‌سيم گفت: مصطفي رفت يك گوشه نشست، سرش را گذاشت روي زانوهايش. گريه مي‌كرد. طاقت نداشت. نمي‌توانست بنشيند. آرام و قرارنداشت. بلند شد. تند تند راه مي‌رفت. از اين طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گريه مي‌كرد، ذكر مي‌گفت، صلوات مي‌فرستاد، دعا مي‌كرد. به حال خودش نبود. زد به سينه‌ي بي‌سيم‌چي و گفت: «تو چرا ساكتي؟ چرا همين طور گرفته‌اي، نشسته‌اي؟ «لااقل همان جا، سر جات ذكر بگو، صلوات بفرست، بچه‌ها رفتند عمليات.»

 

*

مچاله شده بودند بيخ خاك‌ريز، انگار نه انگار كه شب عمليات است.

هر چه داد و بي‌داد كرديم كه «اين چه وضعيه. نشستين اين جا كه چي؟ بلند شين يه كاري بكنيد…»

تكان نمي‌خوردند. مي‌گفتند «فرمانده نداريم. بدون فرمانده كه نمي‌شه رفت جلو.»

بلندگوي تبليغات‌چي را گرفت. جمعشان كرد. برايشان سخنراني كرد؛ زير آتش. فرمانده برايشان گذاشت.

آرپي‌جي را گرفت دستش و گفت: «نترسيد. ببينيد. اين طوري مي‌زنند.»

يكي از تانك‌ها را نشانه گرفت.

بچه‌ها كه از خاك‌ريز سرازير شدند، نگرانشان بود. چشم‌ازشان بر نمي‌داشت.

 

*

– آقا مصطفي مهمات نداريم. وقتي نداريم، خب آخه با چي بجنگيم؟

– آقا مصطفي. بچه‌ها امكانات ندارن من ديگه جوابگو نيستم.

سرش را انداخته بود پائين، چيزي نمي‌گفت. فقط گوش مي‌داد. حرف‌هايش كه تمام شد، سرش را بلند كرد. توي چشم‌هايشان نگاه كرد و گفت «اگه براي خدا اومدين كه بايد با همه چيزش بسازيد، اگه براي من اومدين، من چيزي ندارم به تون بدم.»

 

*

نگاهش را دوخته بود كف سنگر. بغض كرده بود « من جوانيمو برداشتم اومدم اين جا. كم چيزي نيست.

اگه هي از اين حرف‌ها بزنيد، من هم فرار مي‌كنم مي‌رم. يه نيروي ساده مي‌شم. يه تك‌تيرانداز …»

 

*

پيرمرد دست مصطفي را گرفته بود، مي‌كشيد كه بايد دست شما را ببوسم. ول‌كن نبود. اصرار مي‌كرد. آخر پيشاني مصطفي را بوسيد و رو كرد به بقيه و گفت «پسرم دانشجو بود. حسابي افتاده بود توي خط سياست و حزب بازي و از اين چيزها. يك روز توي لشكر دور گرفته بوده، مصطفي سر مي‌رسه و يكي مي‌خوابونه توي گوشش، كه اگه اين جا اومدي به خاطر خداست؛ نه به خاطر بني‌صدر و بهشتي. توي لشكر امام حسين (ع) بايد خالص بموني براي امام حسين (ع)، وگرنه واينستا. زود راهت رو بگير و برگرد ديگه همون شد. حزب و اين‌ بازي‌ها را گذاشت كنار.»

چند روز به عمليات مانده بود. هر شب ساعت دوازده كه مي‌شد، من را مي‌برد پشت دپو، زير نور فانوس، توي گودال مي‌نشاند. مي‌گفت «بشين اين جا، زيارت عاشورا بخون، روضه‌ي امام حسين (ع) بخون.»

من مي‌خواندم و مصطفي گريه مي‌كرد. انگار يك مجلس بزرگ، يك واعظ حسابي، مصطفي هم از گريه‌كن‌ها، زار زار گريه مي‌كرد.

 

*

كز كرده بود كنار پنجره، زانوهايش را بغل كرده بود، آرام آرام دعا مي‌خواند و گريه مي‌كرد.

دلش گرفته بود. يك هفته‌اي بود كه بستري بود. مي‌خواست برگردد، پول نداشت.

عصر كه شد، سيد قد بلندي آمد عيادت. از دم در اتاق با همه احوال‌پرسي كرد تا به تخت مصطفي رسيد. يك مفاتيح داد دستش و در گوشش گفت «اين تا اهواز مي‌رسوندت .»

مفاتيح را باز كرد. چند تا اسكناس تا نشده لايش بود.

اهواز كه رسيد، چيزي از پول نمانده بود. بقيه‌ي راه را تا خط، سوار ماشين‌هاي صلواتي شد.

 

*

هنوز نفس مي‌كشيد. از توي آتش كه كشيدندش بيرون، جزغاله شده بود. صورتش را نمي‌توانستي بشناسي. نمي‌توانست حرف بزند. خس خس مي‌كرد. لب‌هايش تكان مي‌خورد، ولي صدايش در نمي‌آمد. مصطفي سرش را نزديك برد. گوشش را گذاشت روي لبش. انگار با هم دردودل مي‌كردند. او مي‌گفت، مصطفي گريه مي‌كرد. نفس‌هاي آخرش بود. با چشم‌هاي نيمه بازش التماس مي‌كرد. مي‌گفت «من را همين جوري دفن كنيد. دلم مي‌خواد همين‌جوري خدمت امام زمان (عج) برسم»

از يك گردان، شانزده نفر برگشته بودند فقط؛ جنازه‌ها را هم نتوانسته بودند برگردانند. بچه‌ها جمع شده بودند پشت خاك‌ريز. بُق كرده بودند، مي‌گفتند «چه جوري برگرديم؟ به خانواده‌هاشون چي‌بگيم؟ يا جنازه‌هاي بچه‌ها را بكشين عقب با هم برگرديم، يا ما هم همين جا مي‌مونيم.» فقط يك جمله بهشون گفت «بريد، بياييد؛ كه فتح بزرگي تو راهه. چند ماه بعد، توي عمليات فتح‌المبين، بچه‌ها ياد حرف‌هاي مصطفي افتاده بودند.

 

*

ماه رمضان را آمده بود خانه. به علي مي‌گفت «امسال ماه رمضون از خدا اهدي الحسنیین را خواستم؛ يا شهادت يا زيارت

هر شب با موتور علي مي‌رفتند دعاي ابوحمزه. هر سي‌شب! وقتي دعا را مي‌خواندند، توي حال خودش نبود. ناله مي‌زد. داد مي‌كشيد. استغفار مي‌كرد. از حال مي‌رفت. از دعا كه بر‌ مي‌گشتند، گوشه‌ي حياط، مي‌ايستاد نماز شب مي‌خواند. زيرانداز هم نمي‌انداخت. هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمي‌توانست خوب قنوت بگيرد. با همان حال، العفو مي‌گفت. گريه مي‌كرد. مي‌گفت «ماه رمضون كه تموم بشه، من هم تموم مي‌شم.»

 

*

شب تا صبح نخوابيد. نماز مي‌خواند. دعا مي‌كرد. گريه مي‌كرد. مي‌گفت «من شهيد مي‌شم.»

گفتم : «مصطفي. اين حرف‌ها را بگذار كنار. بگير بخواب نصفه شبي.»

گفت : «نه. به جان خودم شهيد مي‌شم. مي‌دونم وقتش رسيده.»

ول كن نبود. چشم‌هايش سرخ شده بود. گريه‌اش بند نمي‌آمد.

صبح موقع رفتن، گفت «چند وقت ديگه عروسيه. بايد قول بدي مي‌آي.»

گفتم «اين همه گريه و زاري مي‌كني، مي‌گي مي‌خوام شهيد بشم. ديگه زن گرفتنت چيه؟

گفت : «خانمم سيده. مي‌خواهم آن دنيا به حضرت زهرا (س) محرم باشم. شايد به صورتم نگاه كند.»

 

*

ظهر هم كه گذشت. هنوز برنگشته. اگر الان پیداش نشه، ديگه نمي‌رسه حاضر بشه.

همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود.

چشم‌هاي قرمز و ورم كرده، سر و وضع خاكي، رنگ و روي پريده، بي‌حالِ بي‌حال، تكيه داده بود به ديوار حياط! همه ريختند سرش «كجا بودي؟ همه رو نگران كردي! ناسلامتي امشب، شب عروسيته! بايد بري كت و شلوارت رو بگيري. حاضر بشي. صد تا كار ديگه داريم!»

همين طور سرش را انداخته بود پائين و گوش مي‌داد.

– يكي از بچه‌ها را آورده بودند وصيت كرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش.

 

*

– كت و شلوار را براي تو گرفته بودم، براي شب عروسيت. من كه راضي نبودم!

– مادر! عروسي اون زودتر از من بود …

– مگه چند بار قراره تو داماد بشي؟ خب من هم آرزو داشتم كه دادم برات كت و شلوار بدوزند.

هيچ كس حريفش نبود. بالاخره به اصرار مادر، به هر زحمتي بود راضي شد كه همان يك شب كت و شلوار را پس بگيرد. همان نصف شب بعد از عروسي، لباس را لاي يك بُقچه پيچيد، داد دست علي كه «همين الان ببر پسش بده».

 

*

شب عروسي مصطفي بود. شب سال رسول هم. ننه مي‌گفت «لباس مشكي رو در نمي‌آرم.»

«مادر! امشب شب عروسي مصطفي هم هست. نمي‌شه كه جلوي مهمون‌ها با اين لباس بيايي.» گريه‌ي مادر بند نمي‌آمد. مثل اين كه مي‌دانست. امشب، شب عروسي مصطفي هم نيست. مصطفي كه خبردار شد، يك پيراهن خريد. مادر را بغل كرد. صورتش را بوسيد. گفت «بيا اين رو بپوش با هم عكس بندازيم.»

 

*

روي يك تپه‌ي سنگي، بالاي شيار، يك گوشه‌ي دنجي، يك حال خوبي پيدا كرده بود. تنهاي تنها نشسته بود. قرآن مي‌خواند. عمامه گذاشته بود. معمولاً توي خط عمامه نداشت. انگار نه انگار زير آن همه آتش نشسته. آرام و ساكت بود. مثل اين كه توي مسجد قرآن مي‌خواند.

شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل يك بسيجي اول ستون مي‌رفت عمليات.

 

*

 

دور هم گرد نشسته بوديم. مصطفي بغل دست آيت الله بهجت نشسته بود. دانه دانه بچه‌ها را معرفي مي‌كرد. از عمليات فتح المبين گزارش مي‌داد (رزمنده‌هاي غيور اسلام، باب فتح الفتوح را گشودند. ما سربازهاي امام خميني، صدام و صداميان را نابود مي‌كنيم.) حاج آقا سرش پائين بود و گوش مي‌داد. حرف‌هاي مصطفي كه تمام شد، دستش را زد پشت مصطفي و گفت (مصطفي! هر كدوم ما يه صداميم. يه وقت غرور نگيردمون)

 

*

استخاره كرد، بد آمد. گفت (امشب عمليات نمي‌كنيم). بچه‌ها آماده بودند. چند وقت بود كه آماده بودند. حالا او مي‌گفت (نه) وقتي هم كه مي‌گفت نه كسي روي حرفش حرف نمي‌زد. فردا شب دوباره استخاره كرد، بد آمد. شب سوم، عراقي‌ها ديدند خبري نيست، گرفتند خوابيدند. خيلي‌هاشان را با زير پيراهن اسير كرديم.

 

*

دستش را انداخته بود دور گردنم. سرش را گذاشته بود روي شانه‌ام هق هق گريه مي‌كرد. نفسش بالا نمي‌آمد. انگار منتظر بود يكي بيايد بنشيند. با هم گريه كنند.

تا آن روز حاج حسين را تنها نديده بودم، آن شب همه گريه مي‌كردند. بچه‌ها به ياد شب‌هايي افتاده بودند كه مصطفي برايشان دعا مي‌خواند. هر كي يك گوشه‌اي را گير آورده بود. برايش زيارت عاشورا مي‌خواند، دعاي توسل مي‌خواند.

 

 

زندگی شهید (کلیک کنید)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه