گوشه ای از احوالات مادران معظم شهدا

سلامتی همه مادران معزز شهدا صلوات”

 

گفت:

مادر جان کجا میری؟
گفت میرم خانه پسرم .


گفتم نزدیکه ؟
گفت نه بلوار ابوذر


گفتم بیا من میرسونمت
گفت مزاحمت نمیشم پسرم!


گفتم چه مزاحمتی بیا میرسونمت
اومد و به سختی سوار ماشین شد و وقتی راه افتادیم حین حرکت ازش پرسیدم مادر کیو تو بهشت زهرا(س) داری که با این سن و سال به خاطرش خودت رو به زحمت انداختی؟
در جواب گفت تمام هستیم و تنها فرزندم در جنگ شهید شده وقبلنا هر هفته می اومدم و لی الان که پیر شدم دیگه هر وقت بتونم میام.
من که با شنیدم این حرفش بغض به گلوم فشار آورده بود با سختی ازش پرسیدم مادر جان با چی میایی؟ کسی میرسونتت؟


گفت نه پسرم با مترو اتو بوس میام
گفتم پس چرا الان داشتی پیاده بر میگشتی؟


گفت تنها پولی که داشتم رو امروز دادم و  برا پسرم گل خریدم و گذاشتم بالای سر قبرش و دیگه پول نداشتم که بلیط مترو بخرم برای همین پیاده راه افتادم که برم سمت خونه!

——————————————————————–

 

کم حرف می زد.

سه تا پسرش شهید شده بودند.

ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟»

گفت :«هزار سال.»

خندیدم .

گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .»

صداش می لرزید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه