خاطرات تکان دهنده آزاده میبدی

26مردادماه سال1369 برای ملت ایران، روزی به یاد ماندنی و خاطره انگیز محسوب می شود. روزی که مبادله اولین گروه اسراء میان ایران و عراق صورت گرفت و تعداد زیادی از بهترین جوانان جمهوری اسلامی، پس از سالها شکنجه و دوری از مام میهن به آغوش خانواده هایشان بازگشتند. در شهرستان میبد هم تعداد قابل توجهی از این جوانان سرفراز وجود دارند که حالا بیشتر آنان دوره میانسالی خود را طی می کنند اگرچه چهره های آنان سن بسیار بالاتری از طول عمر واقعی آنان را حکایت می کند. دست اندرکاران شبکه میبدما برای آنکه ادای دین ناچیزی به این پولادمردان استوار کرده باشند، تصمیم گرفتند تا با تنی چند از این بزرگواران مصاحبه ای مفصل و مستوفا داشته باشند. به همین خاطر به سراغ آقایان محمدرضا اسلامی، محمدرضا اقبال و حسینعلی فلاح رفتیم. آقای اسلامی که حالا معلم عربی دانشگاه و مدارس میبد است در سفری زیارتی به سر می برد. آقای اقبال هم به دلایلی در مصاحبه حاضر نشد ولی خوشبختانه موفق شدیم گفتگویی بسیار تکاندهنده و جذاب را با آقای حسینعلی فلاح ترتیب دهیم. اواسط مصاحبه حال آقای فلاح به خاطر یادآوری خاطرات بسیار تلخ دوران اسارت قدری دگرگون شد به همین خاطر بعد از آن کمتر به خود اجازه دادیم که از تلخیهای دوران اسارت بپرسیم وگرنه نیک می دانیم که زهر اسارت بسیار تلختر و دردناکتر از آن چیزی است که در این مصاحبه به تصویر کشیده شده است. هر چند تلخی این مصاحبه هم حداقل برای تهیه کنندگان این مصاحبه، بی نظیر بود. قسمت اول این مصاحبه پیش روی شماست

 

 

میبدما: به عنوان سؤال اول لطفأ خودتان را معرفی بفرمایید:

 

اینجانب حسینعلی فلاح هستم متولد 20/4/45. در تاریخ 3/11/61 در سن 16 سالگی در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت در آمدم و 1/6/69 هم آزاد شدم . در سال 70 در سن 24 سالگی ازدواج کردم و صاحب 3 فرزند می باشم . همچنین با درجه ی سرهنگی، بازنشسته ی سپاه هستم.

 

 

 

میبدما: نحوه ی اسارت شما چگونه بود؟

 

چون عملیات توسط ستون پنجم دشمن لو رفته بود، عراقی ها نقشه ی عملیات را می دانستند و به همین علت، ما محاصره شدیم. قبل از عملیات به ما گفته بودند که شما باید تا محدوده پاسگاه عراقی ها پیشروی کنید و بعد از پاکسازی آنجا برگردید. چون عراقی ها از نقشه ی عملیات مطلع شده بودند، آن منطقه و میدان را خالی کرده بودند. به دستور برخی از فرماندهان از آن محدوده جلوتر رفتیم به حدی که به خط سوم عراقی ها رسیده بودیم. اما همزمان با پیشروی به سمت جلو، ناگهان عراقی ها لشکر ما یعنی لشکر نجف اشرف را محاصره و قیچی کردند و بیشتر از هزار نفر از بچه ها در آنجا شهید و یا اسیر شدند؛ اما نفربر ما در سنگر اجتماع عراقی ها افتاد و همانجا زمینگیر شدیم. خوشبختانه توانستیم به یکی از سنگرهای مهمات عراقی ها دست یابیم که یکی از بچه ها به نام آقای حداد ، با وجود اینکه زخمی بود و سر و صورتش خونی شده بود، از کانال به صورت سینه خیز به سنگر عراقی ها می رفت و مهمات برای ما می آورد. از ساعت 5 صبح که محاصره شدیم تا ساعت 12 ظهر مقاومت کردیم. در آنجا یکی از بچه های رکن آباد به نام شهید شیرغلامی که خشاب ها را پُر می کرد، در هنگام عوض کردن جای خود با یکی از بچه ها به دلیل اینکه سرش از سنگر بالاتر رفت، توسط ارتش مجهز عراق و با سیمینوف به شهادت رسید. همچنین یکی از بچه ها به طرز بدی زخمی شده بود و خون زیادی از او رفته بود به شکلی که تمام ران پای او تیر خورده و سوراخ سوراخ شده بود به همین دلیل مجبور شدیم که به اسارت آنها درآییم. البته می خواستیم تا شب مقاومت کنیم تا اگر در شب امکان دارد، فرار کرده و به عقب بیاییم اما متأسفانه نتوانستیم.

 

 

 

میبدما: پنج نفری که اسیر شدید ، همه میبدی بودید ؟

 

نه؛ فقط من و آقای بیکی (از بچه های رکن آباد) میبدی بودیم. آقای هاتفی اردکانی و آقای غفوری از بچه های احمد آباد اردکان هم به همراه ما اسیر شدند. در مجموع، ما هفت نفر بودیم که دو نفرمان مجروح شدند. همچنین

 

 

 

میبدما: در آن لحظه ای که اسیر شدید، آینده را چگونه تصور کردید و آیا فکر می کردید که روزی آزاد شوید ؟

 

در آن موقع به هیچ چیز جز اسارت فکر نمی کردیم چون موقعی که اسیر شدیم، وضعیتمان با بچه های دیگر بسیار تفاوت داشت. مثلأ بچه ها تا درب نفربر را باز کرده بودند، متوجه شده بودند که بالای سرشان عراقی ها هستند اما ما تقریبأ شش-هفت ساعت مقاومت کرده بودیم و فکر نمی کردیم که عراقی ها اینقدر زیاد باشند. یعنی زمانی که اسیر شدیم، از هر جایی اعم از کانال ها و مقرشان سربازها بیرون می آمدند و آن صحنه ها بسیار برای ما عجیب بود. عراقی ها هم فکر نمی کردند که سن و سال ما اینقدر پایین باشد!

 

 

 

میبدما: آیا همان لحظه که اسیر شدید، شما را اذیت کردند ؟

 

بله! در درگیری ما و عراقی ها، تیربارچی عراقی، کمک خود را فرستاده بود تا مرا بگیرد اما زمانی که از کنار خاکریز بالا آمده بود دیدم که خاک پایین می آید و تا نگاه کردم دیدم که عراقی است و او را به رگبار گرفتم و کُشتم و اینگونه تیربارچی مرا شناخت. موقعی که اسیر شدیم، تیربارچی چند بار مرا از صف بیرون آورد ولی چون می خواستند فیلمبرداری کنند فرمانده به او دستور می داد که مرا به صف برگرداند. اگر اینچنین نبود، من در آنجا کشته می شدم. نمیدانم که در آن درگیری به جز این یک نفر چند نفر دیگر را کشته ام فقط نمی گذاشتیم آنها به ما نزدیک شوند. موقعی که من و راننده ی نفربر پشت نفربر بودیم، آن چهار نفر دیگر جلوی آن بودند. زمانی که از آن چهار نفر جدا بودیم، راننده ی نفربر که سرباز و بچه ی تهران بود، ترکش به پاشنه ی پایش اصابت کرده و پاشنه ی پایش کنده شده بود و خون زیادی از او رفته بود. بعد به من گفت که من می روم و اسیر می شوم اما به او گفتم که شما از من بزرگتر هستید و شما باید به من درس بدهید. بعد از اینکه این را گفتم، داخل نفربر شد و تمام مهمات از جمله اسلحه و نارنجک تفنگی اش را درآورد و گفت: من تا آخرین قطره ی خونم می جنگم . در آخر کار هم ایشان اسیر شد. من که تنها شدم، تیربارچی که تقریبأ بیست-سی متر از من فاصله داشت، می خواست مرا بگیرد و مرتب به در نفربر رگبار می گرفت. بعد از این جریان من از زیر نفربر خود را به آن چند نفر رساندم و آنجا بود که مجهز شدیم. موقعی که ما اسیر شدیم عراقی ها باورشان نمیشد که تعداد ما اینقدر کم باشد. می گفتند که بقیه تان کجایند و ما هر چه می گفتیم که کس دیگری اینجا نیست، باورشان نمیشد. آنها نه جرأت می کردند بروند و آن جایی که ما بودیم را ببینند و نه حرفهای ما را به دلیل سن و سال کمی که داشتیم باور می کردند.

 

 

 

میبدما: چه مدت اسیر بودید ؟

 

نود ماه یعنی هشت سال.

 

 

 

میبدما: در این دوره ی اسارت چند اردوگاه عوض کردید و شرایط و ویژگیهای هر کدام چگونه بود ؟

 

سه اردوگاه عوض کردیم. اولین اردوگاه ما “موصل 2” بود. بعد از آن به اردوگاه “رمادی 1” که در شهر رمادی بود انتقال یافتیم . آخرین اردوگاه ما هم “رمادی 2” بود که به آن “کمپ 7” و “بین القفسین” هم می گفتند. به این دلیل به آن بین القفسین می گفتند که بین دو اردوگاه قرار داشت و به اردوگاه هم می گفتند قفس؛ یعنی زندان. هر کدام از این اردوگاه ها شرایطی داشتند و نمی توان گفت کدامیک از دیگری بهتر یا بدتر بود. مثلأ در موصل هر 24 ساعت، یک وعده غذا می دادند و شرایط هم به نحوی بود که هم از نظر جسمی و روحی به ما فشار می آمد. چون اوایل اسارت بود و سیر نمی شدیم. بچه می رفتند وسط اردوگاه که یک میدانی بود که یونجه و علف در آن سبز شده بود و آنها را می کندند و با غذا مخلوط می کردند. ظرف هم نداشتیم و بچه ها از زیرپوش و لباس بعنوان ظرف استفاده می کردند، چند نفری غذا را در آن می ریختند و آن را به عنوان ظرف استفاده می کردند. غذا هم برنج بود و خورشت آن هم معلوم نبود! یعنی یک چیزی مثل رب گوجه قاطی آن کرده بودند و یا گوشت خیلی کمی داشت و بیشتر هم غذاها آبکی بود. در تابستان سال 61 چون نزدیک رمضان بود، روزه می گرفتیم و در کل آسایشگاه به این بزرگی یک یا دو پنکه بود. آب را در تشتی می ریختیم و پارچه ای روی آن می کشیدیم و این آب باد می خورد و خنک میشد. در این چند ماهی که در موصل بودیم، شرایط بسیار بد بود. مثلأ زمانی که می خواستیم به دستشویی برویم، سربازها در راهرو می ایستادند و زمانی که درب آسایشگاه باز میشد، باید با کتک می رفتیم و با کتک بر میگشتیم. یکی از بچه ها به اسم آقای خاکسار بفرویی به شوخی می گفت: وقتی به دستشویی می رسیم، دستشویی مان بند می آید!!

 

 

 

میبدما: چرا می زدند ؟!!

 

بدون هیچ دلیل خاصی! حتی دیوار مرگ که از آن نام برده می شود در همین اردوگاه موصل بود. با کابل و باتوم و کابل هایی مخصوصی که سر آن شعبه شعبه بود ما را می زدند. دلیل خاصی برای این کار وجود نداشت. ما نیروهای بسیجی بودیم که به صورت داوطلب به جبهه آمده بودیم و دشمن آنها به حساب می آمدیم. زمانی که ما را به موصل آوردند، اگر صلیب سرخ در آنجا حضور نداشت، خیلی ها را می کشتند چون قبل از ما خیلی ها را کشته بودند. درعملیات قبلی یعنی رمضان و مرحله ی اول والفجر مقدماتی، خیلی از بچه ها را کشته بودند. اما در هنگام ورود ما صلیب سرخ با اصرار گفته بود که باید این اردوگاه را بازدید کنیم و وقتی آمدند و آمار گرفتند دیگر نتوانستند کسی را شهید کنند اما خیلی ها را مجروح کردند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه