تأثير نام شيخ

و نيز همان سيد نقل مي کرد: « روزي مرحوم حاج شيخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بيجک صلوة » بمانم و پيش از طلوع آفتاب، مقداري معين از علفي که نشاني آنرا داده بودند بچينم و با خود بياورم. طبق دستور به تربت رفتم. اهالي مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در اين کوه، ارواحي هستند و به اشخاصي که در آنجا بخوابند، آسيب خواهند رسانيد. اما من به گفته آنها ترتيب اثر ندادم و به آن کوه رفتم.

هنگام غروب که فرا رسيد، سر و صداي فراواني به گوشم خورد، مرکب خود را ديدم که آرام نمي گيرد و مانند آن است که از کسي فرار مي کند، ناگهان فرياد زدم: من فرستاده حاج شيخ حسنعلي اصفهاني هستم، اگر به من آسيبي برسانيد، شکايت شما را به او خواهم برد. با اين جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه اي نرسيد. خلاصه، شب را در کوه خوابيدم و پيش از آفتاب، علفها را بر طبق نشاني و بمقدار معين چيدم ولي در همين وقت به اين انديشه افتادم که خوب است مقداري هم براي خود بچينم، بي شک روزي مرا به کار خواهد آمد.

به محض آنکه خواستم فکر خود را عملي کنم، ناگاه ديدم که سنگهاي عظيمي از بالاي کوه سرازير شد، چهار پاي من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شايد حرکت سنگها امري طبيعي بوده است. خواستم مجدداً به چيدن آن گياه بپردازم که ديدم باز سنگها شروع بغلطيدن کرد. اين بار فهميدم که اين ماجرا امري طبيعي نيست در نتيجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شيخ رسيدم.

حاج شيخ چون مرا ديدند فرمودند: « تو را چه به اين فضوليها؟ چرا مي خواستي بيش از حديکه دستور داده بودم از آن گياه بچيني؟ »آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموريتم همواره مراقب حال و کار من بوده است. »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه