زیارت خانه خدا به دلیل …. .

شهید مهدی زین الدین
فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع )

نام پدر : حاج عبدالرزاق

تولد :۱۳۳۸_تهران

شهادت :آبان ۱۳۶۳_ جاده بانه _ سردشت

محل دفن :گلزار شهدای علی بن جعفر قم

 

**********خاطره اول :

زیارت خانه خدا به دلیل …. .

یکی از همرزمان شهید : همه می دانند که جاده های کردستان در زمان جنگ ناامنی مثال زدنی داشت.وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگه ای بروی ، باید پایت را روی پدال گاز می گذاشتی و حتی پشت سرت را هم نگاه نمی کردی _مخصوصا در تاریکی شب_اما زمانی که با آقا مهدی بودی ، موقع اذان ماشین را متوقف می کرد و در کنار همان جاده های نا امن نماز می خواند و تو هم باید نماز می خواندی .
همین اهتمام و توجه او به نماز اول وقت بودکه بعد از شهادتش وقتی یکی از بچه ها در خواب او را در حال زیارت خانه خدا به همراه عده ای که دنبالش بودند می بیند و از او می پرسد:
((
اینجا چه کار می کنی؟))
جواب می شنود :
((
به خاطر نماز های اول وقتم ، اینجا هم فرمانده ام.))

 

********

******************خاطره دوم :

در کنار همسر

همسر شهید :بعد از عملیات خیبر ، یک شب دیروقت به خانه آمد .سر تا پایش خاکی بود و خستگی از سر و رویش می بارید ؛ آنقدر خسته بود که همین طور آمد و سر سفره نشست. رفتم غذا را از آشپزخانه بیاورم ، همین که برگشتم ، دیدم سر سفره خوابش برده است.
آمدم کفش و جورابش را بردارم که بیدار شد و با دیدن من گفت :
((
این کار ها وظیفه خود منه ، وسایل شخصی منه ، باید خودم هم جمع و جورش کنم ؛ زن که برده نیست بذار خودم این کار ها رو می کنم .))
روحیه ی همکاری که در محیط خانه داشت ، با آن همه مشغله و خستگی ، مثال زدنی بود.

 

********خاطره سوم :

بازی را رها کرد

مادر شهید :در یکی از روزهای تابستان ، مهدی همراه با هم سن و سالانش مشغول بازی فوتبال بود.حال و هوای نوجوانی و بازی فوتبال و بچه های پر شور و حال ، بازی بسیبار گرمی داشتند. در این لحظه ، مهدی را از تراس خانه صدا کردم تا برود نان بگیرد .
نان خانه تمام شده بود ، مهدی _در آن گرماگرم _ بازی را رها کرد و رفت تا برای من نان تهیه کند.

 

********خاطره چهارم :

آب تمیز

یکی از نیروهای تحت امر شهید:می خواستم برم دستشویی ، همه آفتابه ها خالی بود و برای پر کردن آب باید چند صد متر می رفتم تا هور ، زورم میومد برم ، یه بسیجی اون طرف ایستاده بود .صداش زدم :
((
برادر میشه این آفتابه رو برام آب کنی ؟))
اونم آفتابه رو گرفت و رفت . وقتی آورد دیدم آبی که آورده کمی کثیفه .بهش گفتم :
((
اگر از صد متر اون طرف تر آب کرده بودی تمیز تر بود)) . آفتا به رو از من گرفت و رفت آب تمیز آورد .
چند روز بعد قرار بود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آورد زین الدین بوده فرمانده لشکر.

یادگاران / ص ۷۷

********خاطره پنجم:

نگهبان

نصف شب از شناسایی برگشته بود وقتی دید بچه ها توی چادر خوابن ، بیرون چادر خوابید .
یه بسیجی اومده بود نگهبان بعدی رو صدا بزنه زین الدین رو نشناخت .هی با قنداق اسلحه به پلوش می زد و می گفت :
((
پاشو نوبت پستته))
بالاخره مهدی اسلحه رو ازش می گیره و می ره سرپست و تاصبح نگهبانی می ده.
صبح زود نگهبان پست بعدی به اون بسیجی می گه :
((
چرا دیشب منو صدا نزدی ؟))
اونم می گه(( پس دیشب کیو صدا کرده بودم اون کی بوده ؟))
ته توی قضیه رو که در میاره می فهمه دیشب فرمانده لشکر و فرستاده سر پست.

توکه از بالا نشستی / ص ۵

********

این پنج خاطره بود از شهید مهدی زین الدین ، البته نه فقط خاطره بلکه درس بود _اونم چه درس هایی _ ما هم باید یاد بگیریم همیشه نمازمون رو اول وقت بخونیم ، در هر پست و مقامی که هستیم باید به دیگران احترام بگذاریم و با فروتنی با آنان برخورد کنیم ، ما هم باید … .
اگه خوب به خاطرات و وصیت نامه های شهدایی که تا به حال در چند هفته قبلی با هم شناختیمشون دقت کرده باشیم خواهیم فهمید که تقریبا خلق و خوی آنها تقریبا شبیه به هم بوده و این یعنی همه ی آن ها یک راه رو برای رسیدن به اصلی ترین هدف آدمی _ همان رسیدن سعادت و رستگاری (=قرب الهی) _ انتخاب کرده و پیموده اند .
پس ما هم باید از ایشان درس بگیریم و با انتخاب این راه به عنوان راه زندگی خود در رسیدن به قرب الهی کوشا باشیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه