روضه حضرت قاسم نخوانند…..

شهید مرحمت بالازاده

نام پدر: حضرتقلی

تاریخ تولد: ۱۷/۳/۱۳۴۹

تاریخ شهادت: ۲۱/۱۲/۱۳۶۳

محل شهادت: جزیره مجنون از جزایر جنوب

محل دفن : بهشت فاطمه(س) _ اردبیل

 

در یکی از روز های سال ۱۳۶۲ ، زمانی ، آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت یرای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شود ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند ، صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد :

آقای رئیس جمهور!

آقای خامنه ای ! من باید شما را ببینم.

رئیس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید :

چی شده ؟ کیه این بنده خدا ؟

پاسدار گفت :

نمی دانم حاج آقا ! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو.

پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رئیس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت :

حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره .

بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رئیس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی ،کمتر از یک دقیقه طول کشیدتا برگشت و گفت :

حاج آقا ! یه بچه اس ، میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره ، بچه ها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا ، گفت فقط می خوام آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا میگه می خوام باهاش حرف هم بزنم .

رئیس جمهور گفت :

بذار بیاد حرفشو بزنه ، وقت هست.

لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ سلاه از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رئیس جمهور رساند ، صورت سرخ و سرمازده اش خیس اشک بود . هنوز در میان راه بود که رئیس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت :

سلام بابا جان ! خوش آمدی .

پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت :

سلام اقا جان ! حالتان خوب است ؟

رئیس جمهور دست سرد و خشک زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :

سلام پسرم حالت چطوره ؟

پسر به جای جواب تنها سر تکان داد ، رئیس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده ، سرتیم محافظان گفت :

اینم آقای خامنه ای ! بگو دیگر حرفت را .

ناگهان رئیس جمهور بازبان آذری سلیسی گفت :

شما اسمت چیه پسرم ؟

پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت :

آقا جان ! من مرحمت هستم ، از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم .

حضرت آقا دست مرحمت رها کرد و دست روی شانه او گذاشت و گفت :

افتخار دادی پسرم ، صفا آوردی ، چرا اینقدر زحمت کشیدی ؟ بچه کجای اردبیل هستی ؟

مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت :

انگوت کندی ، آقا جان !

رئیس جمهور پرسید :

از چای گرمی ؟

مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت :

بله آقا جان ! من پسر حضرتقلی هستم .

حضرت آقا گفتند :

خدا پدر و مادرت را برات حفظ کنه .

مرحمت گفت :

آقا جان ! من از اردبیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم .

رئیس جمهور عبایش را که از شانه ی راستش سر خورده بود درست کرد و گفت :

بگو پسرم . چه خواهشی ؟

مرحمت گفت :

آقا ! خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روزه حضرت قاسم (ع) را نخوانند !

حضرت آقا گفتنند :

چرا پسرم ؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت :

آقا جان ! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد یرود در میدان و بجنگد ، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم ، هر چه التماسش می کنم ، می گوید ۱۳ ساله ها را نمی فرستیم ، اگر رفتم ۱۳ ساله ها به میدان جنگ بد است ، پس این همه روزه حضرت قاسم (ع) را چرا می خوانند ؟

حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید ، رئیس جمهور دلش لرزید ، دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت :

پسرم ! شما مگر درس و مدرسه نداری ؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است .

مرحمت هیچی نگفت ، فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید ، رئیس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و روبه سرتیم محافظانش کرد و گفت :

یک زحمتی بکش با آقای … تماس بگیر ، بگو فلانی گفت : این آقا مرحمت رفیق ما است ، هر کاری دارد راه بیاندازید ، هر کجا هم خودش خواست ببریدش ، بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل ، نتیجه را هم به من بگویید .

حضرت آقا خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و فرمودند :

ما را دعا کن پسرم ، درس و مدرسه را هم فراموش نکن ، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و … .

کمتر از سه روز بعد فرمانده سپاه اردبیل مرحمت را خوش حال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد ، حکم لازم الاجرا بود ، می توانست بازهم مرحمت را سر بدواند ، ولی مطمئن که می رود و این بار از خود امام خمینی (ره) حکم می آورد .گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا .

مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در یک کیلو متری تازکند ( انگوت ) در روستای چای گرمی ، متولد شد . امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود ، ۱۳ ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه ، با هزار اصرار و پا درمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت .

مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت . به فرمانده سپاه از طرف آشنا های مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانند سر درس و مشقش . فرمانده سپاه آخرش گفت :

ببین بچه جان !

برای من مسئولیت دارد .

من اجازه ندارم ۱۳ ساله ها را بفرستم جبهه . دست من نیست .

مرحمت گفت :

پس دست کی است ؟

فرمانده گفت :

اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم .

همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد . یک بچه ۱۳ ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید ؟ مجبور بود بی خیال شود . اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت .

مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد ، در عملیات بدر ، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا شهید مهدی باکری ، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره ی حضرت قاسم (ع) گردید .

********

در آخر هم بخشی از وصیت نامه این شهید را با هم مرور می کنیم :

آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان.

درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.

********

درود بر روح پر فتوح این شهید بزرگوار

{برای شادی روح همه شهدا صلوات}

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه