توجه آیت الله قاضی به اعضای خانواده

توجه به معنويت همسر

آقاي سيد محمد حسن قاضي که آن روزها را به ياد مي آورد درباره قرآن خواندن مادرشان اين گونه مي گويد: بله، مادرم به آقاي قاضي مي گفت: آخر شما چه آقايي هستي که من سال هاي سال در منزل شما هستم، و شما يک قرآن خواندن به من ياد ندادي، و البته اين قرآن خواندن براي کسي که اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشته باشد خيلي دشوار است. آقا فرمودند : تو قرآن را باز کن، مقابل هر سطر يک صلوات بفرست و بعد بخوان.ايشان هم به همين صورت صلوات مي فرستادند و قرآن مي خواندند. بعداً ما که بزرگ شديم و خواندن و نوشتن ياد گرفتيم، من مي آمدم به مادرم مي گفتم اين آيه اي که من مي خوانم کجاي قرآن است؟ و ايشان پيدا مي کرد و نشان مي داد. يعني خواندن و نوشتن بلد نبود ولي اشاره مي کرد که فلان صفحه است و سطر آن را هم تعيين مي کرد.

توصيه به فرزند

دخترش که ازدواج مي کند خيلي به خانه شان مي رود و دائم سفارش مي کند که: حرف همسرت را گوش کن و مواظبش باش. و دختر وقتي يادش به آن روزها مي افتد با خنده مي گويد: بايد به او مي گفت، ولي به من مي گفت!

نگهداري از مادر پير

بچه ها در خانواده اي بزرگ مي شوند که از همان آغاز، ادب و محبت را مي آموزند و نتيجه اين کانون پر مهر، آن مي شود که دو تا از دختران آقاي قاضي به خاطر نگهداري از مادر پيرشان ازدواج نمي کنند. دختر ايشان نقل ميکند: دو تا از خواهرهاي من ازدواج نکردند تا مادرشان را نگهداري کنند اما صدام لعنتي آمد و بيرونشان کرد. مادر ما هم پير بود، فلج بود، راه رفتن برايش مشکل بود، خيلي اصرار کردند که حداقل بگذارند مادرشان برگردد و عاقبت آن پيرزن ماند و آن ها آمدند پيش ما. اما صبح تا غروب کارشان اين شده بود که بنشينند و دعا و نذر و نياز کنند که برگردند نجف و مادرشان را نگهداري کنند. بالاخره کارشان جور شد و برگشتند و چند ماه بعد هم مادر فوت کرد. و اين اوج محبت و فداکاري فرزندان نسبت به والدين است.

تسکين فرزند بعد از رحلت
و سرانجام وقتي آقاي قاضي فوت مي کند، دخترش که سال ها پيش به ايران آمده و از ديدارش محروم مانده بود ماه ها و ماه ها بي تابي مي کند تا اين که خود آقاي قاضي به خوابش مي آيد و او را آرام مي کند.سيده خانم فاطمه قاضي ميگويد: يادم هست که بعد از وفات پدر من خيلي گريه مي کردم، چهار ماه براي پدرم گريه مي کردم. باور مي کنيد؟! حتي همسايه ها هم عاجز شده بودند از گريه هاي من، تا اين که خواب ديدم پدرم در اتاق ايستاده و مي گويد : فاطمه،گفتم بله آقا جان؛ گفت: چرا گريه مي کني؟ من الحمدالله خوبم، همين طوري دستش روي سينه اش بود. گفت: من خوبم. ناراحت نباش فقط براي بچه هاي کوچک نگرانم، و من بعد از آن موقع ساکت شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه