بزرگواري در برابر مخالفين

 

مرحوم آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني در مجالس روضه هفتگي آقاي قاضي شرکت مي کرد، ولي در آن عصر هنوز معروف نشده و به عنوان مرجع مطرح نبودند. اين دو بزرگوار با هم خيلي دوست و رفيق بودند، و در فقه هم مباحثه بودند.

در آن موقع آقاي قاضي در خواب يا مکاشفه مي بيند که بعد از اسم مرحوم آيت الله سيد محمد کاظم يزدي نام آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني نوشته شده و متوجه مرجعيتشان شده و اين مطلب را به ايشان مي گويند. بعد ها گاهي ايشان از آقاي قاضي درباره زمان اين مرجعيت سؤال مي کردند و آقاي قاضي مي فرمودند:هنوز وقتش نرسيده. تا آن که بعد از وفات مراجع عصر به مرجعيت مي رسند و هم چون آيت الله سيد محمد کاظم يزدي، مرجعيتشان گسترده و تام مي گردد.

در زمان مرجعيت ايشان به خاطر جو عمومي حوزه که آن زمان مخالف عرفا بود و نيز سعايت هايي که از روش آقاي قاضي و شاگردان نزد ايشان مي شود، شهريه شاگردان آقاي قاضي قطع مي شود و بعضي از آن ها تبعيد مي شوند. آقاي سيد محمد حسن قاضي در اين باره مي فرمايد: بله، شهريه علامه طباطبايي و بقيه شاگردان را قطع کردند. علاوه بر اين، کارهاي ديگري هم کردند، يک مسجدي در نجف بود به نام مسجد طريحي که يک اتاق هم داشت. يک عده آمدند خدمت آقا- علامه طباطبايي با چند نفر ديگر- که ما وقتي مي آييم منزل شما چون آن جا يک اتاق هست بچه ها بايد بيرون روند و اين باعث اذيت است شما بياييد اين مسجد نماز بخوانيد و بعد از آن هم مي توانيم در اتاق بنشينم و جلسلت و صحبت هايمان را داشته باشيم. ايشان قبول کردند و آقاي قاضي مي رفتند آن جا، بعد از مدتي عده اي از همسايه ها جمع شدند که آقاي قاضي اين جا مي آيد يک چراغي براي مسجد بگذاريم و يک مقداري رسيدگي کنيم.

آن عده اي هم که مي آمدند مسجد پيش آقا 12-10 نفر بيشتر نبودند. اما عده اي از طلبه هاي آن زمان خبردار شدند و ريختند آن جا و چراغهايش را شکستند، سجاده زير پاي آقا را کشيدند و سنگ باران کردند، بله همان طلبه هاي آن زمان… همچنين نقل شده است که: آيت الله نجابت از نظر اقتصادي بسيار در تنگنا بود زيرا در نجف اشرف شهريه ايشان به خاطر شرکت در درس آقاي قاضي قطع شده بود. و علت قطع شدن شهريه را اين چنين مي گويند: آسيد ابوالحسن، فقيه و مرجع تقليد بودند و بعد هم اين نظر را داشتند که کساني که در غير از فقه جعفري فعاليت داشته باشند، اين شهريه برايشان جايز نيست و وقتي اين نظر اعلام شد شاگردان آقاي قاضي متفرق شدند.

آقاي سيد محمد حسن قاضي در ادامه مي فرمايد:شيخ حسين محدث خراساني مي فرمود:من از نجف بيرون آمدم به علت ناراحتي از وضع زندگي استادم مرحوم قاضي، که خود در برابر افرادي که با روش عرفاني او مخالفت مي ورزيدند، سکوت مي کرد و رفقاي خود را هم امر به آرامش مي نمود و اين عمل براي من غير قابل تحمل بود.و ( پدرم) مکرر مي فرمود: نمي خواهم در تاريخ نوشته شود که قاضي به علت مخالفت با فقهاي روزگار خود به قتل رسيد. من به پدرم گفتم: مهاجرت کن، الم تکن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها: آيا زمين خدا پهناور نبود تا در آن هجرت کنيد؟ سوره نسا آيه97 فرمودند:من با زحمت فراوان خودم را به اين شهر مقدس رساندم و هيچ حاضر نيستم که از آن دست بکشم و عمرم هم به سر آمده است و خيلي راضي هستم. ولي شما بايد مهيا باشيد چه اين که اگر به اختيار هم بيرون نرويد شما را به زور و اکراه بيرون مي کنند و شما بايد هر جا که باشيد مرا از ياد نبريد و از براي من طلب مغفرت کنيد. در جاي ديگر به نقل از آيت الله کشميري اين طور آمده که: حتي بعضي از اهل دانش، سنگ جمع کرده بودند و به در خانه آقاي قاضي مي زدند! در مدرسه جدّ ما هم يک نفر از اهل دانش با صداي بلند گفت: بعضي ها پيش صوفي مي روند ( و منظورش من بودم )، شکم قاضي را مي درم.

در کتاب فريادگر توحيد آمده : چون حضرت آيت الله بهجت به خدمت آقاي قاضي مي رسد، عده اي از فضلاي نجف به پدر آيت الله بهجت نامه مي نويسدند که پسرت دارد گمراه مي شود و نزد فلان شخص (آقاي قاضي) مي رود. پدر ايشان نيز برايش نامه اي مي نويسد که راضي نيستم بجز واجبات عمل ديگري انجام دهي و راضي نيستم درس فلاني بروي، ايشان نامه پدرش را خدمت آقاي قاضي مي آورد و مي گويد پدرم چنين نوشته است و در اين حال تکليف من چيست؟ آقاي قاضي مي گويد: مقلد چه کسي هستي؟مي گويد: آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني، مرحوم قاضي به ايشان مي گويد: برويد و از مرجع تقليدتان سؤال کنيد. ايشان نيز به محضر آسيد ابوالحسن اصفهاني مي رود و کسب تکليف مي کند، سيد مي گويد اطاعت پدر واجب است. از آن پس آيت الله بهجت سکوت اختيار مي کند و ديگر هيچ نمي گويد و اين رويه ايشان امتداد پيدا مي کند و در همان ايام درهايي از ملکوت به روي ايشان باز مي شود. به نقل از آيت الله نجابت آمده است که: کسي چندين نوبت قصد سوء قصد به جان آقاي قاضي کرد اما موفق نشد. يک وقت پيغام فرستاد که ديگر امشب حتماً تو را خواهم کشت. آقاي قاضي آن شب تنها در اتاق خوابيدند و فرمودند:درب خانه را هم باز بگذاريد تا راحت و بدون مانع وارد شود. پس نيمه هاي شب آن بدبخت نادان بي هيچ مانعي وارد منزل آقاي قاضي شد(خودش از اين که در را برايش باز گذاشته بودند متعجب شده بود.) به هر حال فوراً به طرف اتاق آقاي قاضي حرکت مي کند اما در آن جا با صحنه غير منتظره اي روبرو مي شود و مي بيند از اتاق آقاي قاضي دود بيرون مي آيد. اندکي درب اتاق را باز مي کند و مشاهده مي کند که اتاق آتش گرفته و دود همه جا را فراگرفته، آقاي قاضي هم در گوشه اتاق افتاده اند به هر حال پيش خودش فکر مي کند که اين طور بهتر شد، چون ايشان در اين سانحه آتش سوزي وفات مي کند و مسئوليتي هم متوجه ام نخواهد شد. پس به سرعت منزل ايشان را ترک مي کند. از طرف ديگر آقاي قاضي مي فرمودند: نيمه هاي شب ديدم احساس خفگي مي کنم، بيدار شدم ديدم بخاري به روي زمين افتاده و فرش آتش گرفته و دود همه جا را فرا گرفته، فوراً آتش را خاموش کردم، درها و پنجره ها را باز نمودم و دوباره خوابيدم…. آري!

و با تمام اين ها ببينيم آقاي قاضي در برابر تمام اين سعايت ها، بدگويي ها، مخالفت ها، بي احترامي ها چگونه برخورد مي کند. او عظيم است، دريا دل است، خم به ابرو نمي آورد و نه تنها تکفير و تفسيق نمي کند بلکه هم چنان به ادب در برابر مرجع تقليد مي نشيند و به شاگرد عزيزش مي فرمايد: به حرف سيّد گوش کن و از شهر خارج شو. و با تمام اين مشکلات حتي کساني را که خدمت ايشان مي رسند، براي تقليد خدمت آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني مي فرستد و مي فرمايد: برويد و از ايشان تقليد کنيد. آيت الله سيد عبدالکريم کشميري مي فرمود: به خاطر جو حوزه نجف، آن روزها به اهل عرفان و به ايشان به ديده بي احترامي نگاه مي کردند و ايشان هيچ ناراحت نمي شد و توجه نداشت، گر چه در اعلميت او حرفي نبود و احاطه قوي به روايات داشت و به اخبار کاملاً مطلع بود.

و فرزندش آقاي سيد محمد علي قاضي نيا مي فرمايد: بله همين کار را مي کردند. به شاگردانشان مي گفتند، شما برويد فعلاً صلاح نيست اين جا بمانيد، يعني عکس العمل شديدي نشان ندادند و تصميم گرفتند که تجمعشان با شاگردانشان به گونه اي باشد که خيلي به چشم نخورد. يعني برخوردشان مسالمت آميز بود، حرفشان را قبول کرده و پذيرفتند و براي جلساتشان اين راه حل را پيدا کردند. و اين ويژگي روح هاي بزرگ است که چون دريا همه چيز را در خود حل مي کنند و دم برنمي آورند.و زيبايي عرفان قاضي به همين اثباتي بودن آن است. يعني به راحتي ديگران را انکار نمي کرد و با همه، مثبت برخورد مي کردند در حالي که بسياري از بزرگان و فقهاي عصر با ايشان مخالف بودند، شهريه او و شاگردانشان را قطع کرده و اتهامات درويشي گري و صوفي گري به او مي زدند، اما آقاي قاضي با آن ها دريا دلانه روبرو مي شدند.

مثلاً در عين اينکه آقا ميرزا عبدالغفار جواب سلام آقاي قاضي را نمي دادند به شاگردان شان توصيه مي کردند که: برويد پشت سر آميرزا عبدالغفار نماز بخوانيد، ايشان نمازهاي خوبي دارند. و اينک کرامت و عظمت آقاي قاضي را در اين ماجرا ببينيد: آقاي قاضي احترام آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني و اطاعت از ايشان را واجب مي دانستند و مي فرمودند: علم و پرچم اسلام اکنون بدست ايشان است و همه وظيفه دارند که ايشان را به هر نحو ممکن ياري کنند.هميشه با احترام و تجليل از ايشان نام مي بردند اما از تلاقي با ايشان پرهيز داشتند و علت آن هم اين بود که خيلي مراقب نفس بودند که مبادا کاري کنند که از هواپرستي ناشي بشود. چون رياست و مرجعيت بدست آيت الله اصفهاني بود. ايشان مي ترسيد که مبادا با آيت الله سيد ابوالحسن اصفهاني مثلاً يک دفعه تواضعي بکند که شبهه نفساني داشته باشد… و قاضي،استاد چنين کراماتي است، و همين است که آخرين کلام ايشان در وصيت نامه اش اين است که مي فرمايد: الله الله که دل هيچ کس را نرنجانيد.

حجت الاسلام سيد عبد الحسين قاضي نوه مرحوم قاضي مي گويد: … بله، مسئله کرامت آن قدر اهميت ندارد و حتي برخي عرفا گفته اند مي تواند بعضي از قدرت ها از شيطان باشد نه از خداوند متعال. به اين معنا که اگر خداوند متعال نخواهد بنده اي را ببيند، به او قدرتي مي دهد تا آن بنده با آن کرامت سرگرم شود. کودک اگر بخواهد سراغ يک کتابي بيايد، شکلاتي به او مي دهيم تا با آن مشغول شود و کتاب را فراموش کند و توجهش به همان شکلات باشد و شخصي که کرامت دارد ديگر به مرتبه هاي بالاتر نمي انديشد در حالي که کرامات در حقيقت راهي به سوي خداوند متعال است. يکي از فرزندان مرحوم قاضي نقل مي کند:يک بار همراه ايشان به حرم مطهر امام علي عليه السلام رفتم و روش مرحوم قاضي به گونه اي بود که هنگامي که وارد حرم مطهر مي شدند حتما زيارت مي خواندند و سپس خارج مي شدند.

آن روز تا وارد حرم شدند، بدون خواندن زيارت از حرم خارج شدند. فرزندشان پرسيدند که چه شده اين کار غير طبيعي بود که بدون خواندن زيارت نامه خارج شديد. مرحوم قاضي به او مي گويند که:در حرم کسي را ديدم که مي دانم نسبت به من بغض و کينه اي در دل دارد، ترسيدم که مرا ببيند و اين بغض و کينه دوباره در دلش زنده شود و به اين دليل اعمالش از بين برود!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه